رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

رایان ، شاهزاده کوچک

8 ماهگیت مبارک!!!

سلام عشق من ! هستی من ، نفس من ، 8 ماهگیت مبارک !!!! هورااااااااااااااااااااااااااا پسرم 8 ماهه شد ... مبارکه مبارک !!! شما الان دقیقا 8 ماه و 5 روز و 12 ساعت و 32 دقیقه و 13 ثانیه سن داری !!!!!!!چه زود بزرگ شدی ، پسرم ؟؟ دقیقا از 8 ماهگیت یعنی 5 روز پیش بلد شدی سینه خیز بری و دقیقا شدی سرباز رایان هنوز دندون در نیاوردی تنبل خان ... برای همین هویج خیلی دوس داری که به دندونات بکشی ... اینجا هم داری به من تعارف می کنی ... می گی بفرما هویج ... خاصیت داره ها   می تونی نون هم بخوری .. البته فقط خیس می کنی و بعد از ترس اینکه زبونم لال تو گلوت گیر نکنه سریع ازت می گیرم .. ولی اگر یک کم لقمه بزرگ باشه سریع زور به دلت...
29 دی 1391

غلت زدن های استادانه

سلام گل مامان ، پسر جیگر این مطلبی که امروز می گزارم بر می گرده به 11 آذر ماه 1391 و دومین غلت زندگی شما ، غلت استادانه !! اولش روی تشک دراز کشیده بودی و داشتی با توپت بازی می کردی ...که توپت از دستت افتاد..           آخ جونممممممممم بلاخره موفق شدم !!!هورااااااااااااااا ... مامان جون بدو برو برام اسپند دود کن ! ...
16 دی 1391

وقتی رایان جان غذا می خورد !

عزیز دل بی دندون من ، نمی دونی مامانی چند تاااااااا پیش بند برات خرید ، بیشتر از 10 تا ولی تو کلا از پیشبند خوشت نمی یاد می گی چرا ؟؟؟و ما تصمیم گرفتیم لباسهایی که مامانت می خواد بشوره قبل از شستن ، اجازه بده شما یک صفای مجدد بهش بدی ... می گی چرا ؟؟خودت قضاوت کن !       و بعد که حسابی همه لباسات و کثیف کردی و پیشبندت و مچاله فرمودی ، می گی خوب مامانمون هست که لباسامونه بشوره ، بهتره بیکار نباشه ...ههههه بعد که خوب واسه مامانت کار درست کردی ، راحت بغل باباییت می خوابی   ...................   اینجا هم بابا جونت داره با شیشه بهت آب سیب می ده .. نوش جونت عشق من !    ...
16 دی 1391

اولین کلمه بــــــــــــــابــــــــــــــا

سلام نفسم ، همه کسم ، دار و ندارم ... دیروز صبح (که باز هم سه شنبه بود ٩١/١٠/١٢) شما وقتی از خواب نازت در ساعت ١٢ بیدار شدی ، بعد از خندیدن در حالیکه داشتم باهات تمرین ماما می کردم ، گفتی بعععا بععععا ... عشق من الهییییییییی قربونت اون زبون نازت برم ، عشق کردم ، البته خوشحال تر می شدم که می گفتی ماما ، آخه من زاییدمت من شیرت می دم ، من بزرگت می کنم و ٩ ماه و ٩ روز تو دل من بودی قربونت برم ، اونوقت راحت منو فروختی ؟؟؟!!!! خوب یک ماما هم واسه دل من بگو نازنینم .. ولی شوخی کردم نفسم تو حرف بزن هر چی دوس داری بگو ، حق داری بابا بگی ، آخه منم بابات و خیلییییییییی دوس دارم .... خیلی خوب حسود من ... شما رو بیشتر دوس دارم خوب شد ؟؟ عزیز د...
14 دی 1391

ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارک !

فدای تو بشم من ، چه زود بزرگ شدی مادر ، ورود به هشتمین ماه زندگیت مبارککککککککک عشق من عزیزدلکم سلام ...می دونم از دست مامان دلخوری چون خیلی وقته وبلاگت و آپدیت نکرده ولی عشقم تقصیر من نبود ..بزار برات تعریف کنم ... تازه وارد هفتمین ماه زندگیت شده بودی ، که یک روز (که باز هم سه شنبه بود ، آخه همه اتفاقا یا خیلی خوب یا خیلی بد تو این روز می افته ، مثلا تولد شما و من و بابا و عقد من و بابات همه سه شنبه است )بدون هیچ دلیلی احساس کردم که بدنت داغ شده ، چون فکر می کردیم که ممکنه بخاطر دندون در آوردنت باشه ، تب سنج و زدم و دیدم 37 درجه بیشتر نیست ، الهی فدات شم که لپای خوشکلت قرمز شده بود ... چون زیاد نبود استامینوفن ندادم ولی دوساعت بعدش بغل ...
6 دی 1391

6 ماهگی عشق ابدی من

سلام نفسممممممممممم عشق مامان شما امروز 6 ماهه شدی ..هورااااااااااااااا ... الهی 6000 ساله بشی عشق من.. فدات شممممممممممممممم مامانی می خواست برات تولد نیم سالگی بگیره اما همه بهش خندیدن و مامانی بهتر دید که برات جشن دندونی مفصل تری بگیره ... به جاش مامان و بابا خودشون و به یک پیتزااا خوشمزه مهمون کردند و اینطوری جشن گرفتند اما چون شما نمی تونستی بخوری به  جاش شیر با طعم پیتزا خوردی ... هههه امروز ما خونه بابابزرگت نهار دعوت بودیم ، آخه جمعه بود و مثل همه جمعه ها ما اونجا بودیمم .. اینقدر براشون سرسری دس دسی کردی و جیغ زدی و خودت با نمک کردی که واجب شد مامانی برات یک سپند رو آتیش بریزه ..فدای اون دس دسیت بشم که دو تا دستات و در حا...
26 آبان 1391

اولین غذا بعد از شیر مادر

سلام عشق مادر ، همه کس من ،همه چیز من ، همه جون من ، وجــــــــــــــــــــود من ! نفس مادر شما دقیقا از روز شنبه که مصادف با عید غدیر هم بود (این بهترین عید غدیر مامانت بود چون خدا شما رو که بهترین فرشته دنیایی به من و باباییت هدیه کرده بود) مورخ ١٣ آبان یا ٣ نوامبر ٢٠١٢ برای اولین بار در خونه خاله آنژل شام دعوت بودیم که به پیشنهاد زنمو ، من از سوپ شیر به شما هم دو قاشق دادم .. الهی فدات شم که چقدم دوس داشتی ... شبش هم راحت خوابیدی ... فردا صبحش هم من سرلاک و برای شما شروع کردم .. سرلاک برنج و شیر ... و برای ظهر هم برات توی قابلمه نازت ، سوپ بار گذاشتم (یک تیکه گوشت ، یک تیکه مرغ ، دو قاشق برنج ، یک تیکه هویج ، یک تیکه سیب زمینی ، یک کو...
18 آبان 1391

تجربه اولین راه رفتن با روروک

سلام عشــــــــــــق مامان .. مامانی با اجازه دکترت 3 روزه که حریره بادوم و برات شروع کرده .. اولش یک کوچولو نبات توش برات زدم و ریختم تو شیشه که بهت بدم ، الهی فدات شم که بلد نیستی با شیشه بخوری و همش شیشه رو می دی بیرون ، هی تف می کردی و می گفتی بووووووووووو و دوباره شیشه رو بهت می دادم که دیدم باز بازبونت می دی بیرون و هر هر به منم می خندی ...هی می گفتم نخند پسرم بخور فدات شم و باز شما می دادی بیرون .. از آخر من تسلیم شدم و شروع کردم با قاشق بهت حریره بادوم و دادن ..اونوقت تند تند شروع کردی به خوردن ... یه هو دیدم لباسات کثیف شده ..، تازه فهمیدم باید برات پیشبند می بستم ، هههه ، آخه تا حالا از هیچ پیشبندی استفاده نکرده بودی مگر وقتی خیل...
3 آبان 1391

شازده کوچولوی من ، رایان

. سلام پسر نازنینممممممممم ... می دونم عزیز دلم که خیلی دیره ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست ... تا الان سعی می کردم لحظه به لحظه زندگیت و فیلم بگیرم ... اما الان می بینم خیلی بامزگیت بیشتر و بیشتر می شه واسه همین خواستم اینجا رو باز کنم تا بتونم خاطراتت و ثبت کنم ... و وقتی بزرگ شدی به خودت تقدیم کنم ... عشق من ... مامان و بابا خیلی تنها بودند واسه همین از خدا یک فرشه خواستند ... خدای مهربون صدای اونها رو شنید و دعاشون و مستجاب کرد ،... روز 26اردیبهشت 91 ساعت 8:30 صبح بدنیا اومدی ... مامانی سزارین شد ولی اگر می خواستی طبیعی هم بدنیا بیای باز هم تاریخ تولدت همین روز بود چون صبح زود 26 کیسه آبی که توش بودی و پاره کردی ...
11 مرداد 1391
1